سفارش تبلیغ
صبا ویژن

90/5/7
11:16 عصر

آخر همه ی سفرا کربلا...کربلا...کربلا...

بدست شبخیز در دسته

آخر همه ی سفرا کربلا...کربلا...کربلا...

مقصد همه ی شهدا کربلا...کربلا...کربلا...

میسوزم تو نفس گریه کنا...تو کوچه ی سینه زنا...

کربلا...کربلا...کربلا...

 

 

 

 

بسم رب الحسین...

عکس و شعر بالاش گویای همه چیز هست؛فقط یه نکته...

قلمو میدم دست دلمو مینویسم.اگه از من بپرسن کلید کربلا رفتنت چی بود میگم دل شکسته...

دلت که بشکنه دیگه کار تمومه...

قید مکان و زمان و همه ی این فاصله ها رو بذار کنار....

چشماتو ببند...با خلوص نیت دستتو بذار رو سینت...

فکر کن رو به روی حرم ارباب ایستادی..........................................

بین الحرمین...عشق عالمین....فکر کن اونجایی...

فکر کن همنجایی که همه آرزوشو دارن....

فکر کن داری هوایی رو تنفس میکنی که به گنبد ارباب خورده...

دلت آماده است....؟؟؟؟

حالا بگو:

"""""""""""السلام علیک یا ابا عبد الله الحسین(ع)""""""""""

               

 


90/5/7
8:30 عصر

به بهانه جمعه ی آخر ماه شعبان....

بدست شبخیز در دسته

  ...عصر یک جمعه دلگیر دلم گفت بگویم بنویسم ، که چرا عشق به انسان نرسیده است چرا آب به گلدان نرسیده است چرا لحظه باران نرسیده است و هر کس که در این خشکی دوران به لبش جان نرسیده است به ایمان نرسیده است و غم عشق به پایان نرسیده است بگو حافظ دلخسته ز شیراز بیاید، بنویسد که هنوزم که هنوز است چرا یوسف گمگشته به کنعان نرسیده است چرا کلبه احزان به گلستان نرسیده است؟

دل عشق ترک خورد گل زخم نمک خورد زمین مرد زمان بر سر دوشش غم و اندوه به اندوه فقط برد فقط برد زمین مرد زمین مرد خداوند گواه است دلم چشم براه است و در حسرت یک پلک نگاه است ولی حیف نصیبم فقط آه است و همین آه خدایا برسد کاش به جایی برسد کاش صدایم به صدایی...

 عصر این جمعه دلگیر وجود تو کنار دل هر بیدل آشفته شود حس تو کجایی گل نرگس به خدا آه نفسهای تو که آغشته به حزنیست ز جنس غم و ماتم زده آتش به دل عالم و آدم مگر این روز و شب رنگ شفق یافته در سوگ کدامین غم عظمی به تنت رخت عزا کرده ای ای عشق مجسم! که به جای نم شبنم بچکد خون جگر دم به دم از عمق نگاهت، نکند باز شده ماه محرم که چنین میزند آتش به دل فاطمه آهت به فدای نخ آن شال سیاهت به فدای رخت ای ماه !بیا اصاحب این بیرق و این پرچم و این مجلس و این روضه و این بزم تویی آجرک الله !عزیز دو جهان یوسف در چاه دلم سوخته از آه نفسهای غریبت دل  من بال کبوتر شده خاکستر پرپر شده همراه نسیم سحری روی پر فطرس معراج نفس گشته هوایی و سپس رفته به اقلیم رهایی به همان صحن و سرایی که شما زائر آنی و خلاصه شود آیا که مرا نیز به همراه خودت زیر رکابت ببری تا بشوم کرب و بلایی بخدا در هوس دیدن شش گوشه دلم تاب ندارد نگهم خواب ندارد قلمم گوشه دفتر غزل ناب ندارد شب من روزن مهتاب ندارد همه گویند به انگشت اشاره مگر این عاشق بیچاره ی دلداده ی دلسوخته ارباب ندارد ... تو کجایی؟ تو کجایی شده ام باز هوایی شده ام باز هوایی...

گریه کن گریه و خون گریه کن آری که هر آن مرثیه را خلق شنیده است شما دیده ای آن را و اگر طاقتتان هست کنون من نفسی روضه ز مقتل بنویسم و خودت نیز مدد کن که قلم در کف من همچو عصا در ید موسی بشود چون تپش موج مصیبات بلند است،به گستردگی ساحل نیل است واین بحر طویل است و ببخشید که این مخمل خون بر تن تبدار حروف است که این روضه مکشوف لهوف است،عطش بر لب عطشان  لغات است و صدای تپش سطر به سطرش همگی موج نزن آب فرات است و ارباب همه سینه زنان کشتی آرام نجات است،ولی حیف که ارباب "قتیل العبرات" است ولی حیف که ارباب "اسیر الکروبات" است، ولی حیف هنوزم که هنوز است حسین ابن علی تشنه یار است و زنی محو تماشاست ز بالای بلندی،الف قامت او دال و همه هستی او در کف گودال و سپس آه که "الشمر..." خدایا چه بگویم که "شکستند سبو را و بریدند..." دلت تاب ندارد بخدا با خبرم میگذرم از تپش روضه که خود غرق عزایی،تو خودت کرب و بلایی،قسمت میدهم آقا به همین روضه که در مجلس ما نیز بیایی،تو کجایی...تو کجایی...

 

 "اضافه نوشت:کاری که این شعر با دل من کرد خیلی چیزا نکرد...همین بس که برام از هر روضه ای سوزناک تره و وقتی رفته بودم پابوسی اربابم از تل زینبیه تا قتلگاه همش این شعر بر زبانم می آمد...مخصوصا این قسمتش:و زنی محو تماشاست زبالای بلندی...الف قامت او دال و همه هستی او در کف گودال و سپس آه که الشمر.........چه بگویم که بریدند و شکستند سبو را..........یا صاحب الزمان آجرک الله..........."

 


90/5/6
9:51 عصر

باز هم شما....

بدست شبخیز در دسته

به نام خدایی که ستار العیوبیش شرمنده ام میکند...!

باز هم شما دعوتم کردید....

فکرش را هم نمیکردم...خودتان خوب میدانید حتی تصورش برایم غیر ممکن بود...

دلم شکست...میدانستم دل شکسته همه جا خریدار دارد.

"ان الله فی قلوب المنکسره..."

باورم نمیشد...حس و حال زمانی که میخواستم به پابوسی ارباب بروم بار دیگر به سراغم آمده بود...شوق همراه با ناباوری...

هر چه نزدیک تر میشدم صدای قلبم واضح تر میشد...

نگاهی به پاهایم میکردم و نگاهی به عکس های شما؛میخواستم مطمئن شوم خودم هستم که با پاهای خودم به زیارتتان می آیم...

هر که میدید فکر میکرد بار اول است به اینجا می آیم...

راه را خوب بلد بودم...

محو تماشای عکس ها بودم که طبق معمول خود را بالای مزار رفیق همیشه ام دیدم...

روی سنگ را بی اراده خواندم:شهید "عباس رفیعی"...

درونم پر از آتش بود،درونم پر از غم بود؛پر از درد؛پر از بغض...

مثل همیشه خودم را روی سنگ انداختم و بعد از چند ساعت دیگر از هیچکدامشان خبری نبود...

به مناسبت سالگرد شهادت شهید دانش آموز:"عباس رفیعی".تاریخ پرواز:5/5/1365