سفارش تبلیغ
صبا ویژن

90/7/30
8:21 عصر

پستی که قصد نوشته شدن نداشت...!

بدست شبخیز در دسته

سلام.قبل از شروع متن اصلی میخوام این نکته رو بگم که اصلا قصد آپ کردن نداشتم تا محرم...

دست و دلم به تدارک نوشته نمیرفت.ولی وقتی بعد از چند وقت دیدم دوستانم منتظر آپ شدنم هستن تصمیم گرفتم که بنویسم.همین.

.

.

.

تابستان تو را برای خود برگزیده بود.شاید هم تو او را پذیرفته بودی،هنوز عرق راهش خشک نشده بود که با نفسی گرم در روز اول تیر ماه تو را به زمینیان هدیه داد.

اسمت را سعید گذاشتند.اسمت را هم انگار با خودت آورده بودی.

تابستانها از پی هم میگذشتند و تو هم با گذر آنها بیشتر پا میگرفتی.

ازهمان اول کارهایت عجیب بود.آخر همه ی کسانی که میخواهند خدایی بروند کارهایشان عجیب است.مثل نماز خواندن و روزه گرفتنت در آن سن کم.میدانم این کارها برای امثال شما آسمانی ها عجیب نیست اما...آخر کسی چه میدانست که تو اهل دنیای فانی ما نیستی و قصد "پرواز" داری...

کم کم خودت را نشان میدادی و دیگر تقریبا همه میدانستند که "سعید" کودکی متفاوت است.

حتی آن موقع که دیدند موقع نماز خواندن دو رکعت هم برای برادرت میخوانی،دیگر پاپی ات نشدند و فقط به همان یک جمله ات اکتفا کردند که گفته بودی:"ثواب دارد..."

"مسجدآقاضیاءالدین" همان جاییست که رد پایت را هنوز در دل دارد.

درست خوب بود میدانم...این را هم میدانم که آرزویت دانشگاه رفتن و مهندس شدن بود...

ولی آنقدر بی تاب شده بودی که پشت پا به همه چیز زدی و...

حالا همه چیز برای پر کشیدن مهیا بود.

شاید آنموقع که هنگام بازی با خواهرت خودت را روی زمین می انداختی و میگفتی:"من شهید شدم...!"؛یا آن موقع که در نقاشی هایت به جای کشیدن گل و بلبل اسلحه و تفنگ میکشیدی خودت خوب میدانستی که زیاد نگهت نمیدارند...فقط میخواستی دیگران را آماده کنی...

قواله ات که امضا شد از حالت میشد فهمید که پروازت نزدیک است...

آن روز قبل از آنکه به تظاهرات بروی لباس های نویت را پوشیدی و با قلبی سرشار از امن و ایمان به راه افتادی.خودت را اماده ملاقات با معشوقت کرده بودی...

حالا دیگر منتظر تیری بودی که به پایت خورد و بال های پروازت را به تو هدیه داد...

مسافر ملکوت شدی...

سعادتمند شدی "سعید"...!

و بعد از شهادتت بود که هر کس جریان تو و عروجت را شنید نام فرزندش را "سعید" گذاشت...

   آه رو به صفتان غنچه گلـــــــــــــــــــــــــی را چیدند

   مردم پســــــــــــــــــــــــــــــت از آزار گلی ترسیدند

   من ندانم چه خـــــــــــــــــــــــــبر بود میان گل هـــا

   که همه همره عشق رفتن و بر مرگ همه خندیدند

   خنده ای تلخ لبان همه شـــــــــــــــــــــان را بوسید

   به گمانم که در آن لحظه حسیـــــــــــن (ع) رادیدند

"شعر از:شبخیز"

 

برگرفته از پرونده ی کودک شهید(انقلاب):سعید ادبجو

                                    ***تقدیم به دوست گرامی ام:سکوت خیس"

گل پر پر


<      1   2   3