پيام
+
توي خواب داشت گريه مي کرد، بلند وبا هق هق. حرف هم مي زد. رفتم بالاي سرش. کم کم فهميدم دارد با حضرت صديقه سلام الله عليها راز ونياز مي کند. اسم دوست هاي شهيدش را مي بُرد. به سينه مي زد و با ناله مي گفت: «اونا همه رفتند مادرجان! پس کي نوبت من مي شه؟»

خادمة الشهدا
91/5/30
پلاكهاي رقصان
سر وصداش هر لحظه بيشتر مي شد. ترسيدم در وهمسايه را هم بيدار کند. چند بار اسمش را بلند گفتم تا از خواب پريد. صورتش خيس اشک بود. چند لحظه اي طول کشيد تا به خودش آمد. گفت: «چرا بيدارم کردي؟»
پلاكهاي رقصان
گفتم: «شما آن قدر بلند گريه مي کردي وحرف مي زدي که صدات تا چند تا خونه اون ور تر هم مي رفت.» مثل کسي که گنج بزرگي را از دست داده باشد، با ناله گفت: « من داشتم با خود بي بي درد دل مي کردم؛ آخه چرا بيدارم کردي؟»
پلاكهاي رقصان
*«ساکنان ملک اعظم2/ص85 به نقل از همسر شهيد برونسي»*
به نام او...
:(
.:پريماه:.
:(
پلاكهاي رقصان
اسم كتاب رو نوشتم.ساكنان ملك اعظم