سفارش تبلیغ
صبا ویژن

91/7/6
2:18 عصر

من ماندم و او...

بدست شبخیز در دسته

من ماندم و او...
و اکنون در این کارزار منم و او و در مقابل...
پایم پیش نمیرود برای اذن...آخر من هم که بروم...او...تنها میماند...
تاب ندارم...نمیتوانم بعد از او بروم...
در این هیاهو...در این میدان خون...در این دود و گرد و غبار...چشمانش لحظه ای تمامم میکند...
و من در گیرم که چگونه بیشتر فدایش شوم...

مشک را روی دوش میبندم...
میروم سمت نگاهش...
نگاهم میکند و باز تمامم میکند...
و من درگیر که چگونه زودتر فدایش شوم...


آب را میبینم...
مشک را پر میکنم و حتی لحظه ای نمیگذرد نوشیدن از آن که بی او برایم زهر است...
حیوان برافروخته شده...آب را به سمتش میگیرم...
سرش را برمیگرداند...او را نگاه میکند...گویا او هم...

به تاخت میتازم...
ازاینجا به بعد همه چیز سریع میگذرد...
و من از دور چشمانش را تار میبینم...می آید سمتم و با نگاهش تمامم میکند...
و من...سرمستم از اینکه دارم فدایش میشوم... 

 


91/6/26
6:20 عصر

و من او نداشتم...

بدست شبخیز در دسته

قلم نمیخواست و قلبم هر چه بی تابی میکرد نمیشد...
روز های بدون نوشتن سنگین میگذرد...
روز های بدون نوشتن برای "او" سخت میگذرد...
روز هایی بود که حتی نفس از "او" میخواستم...
روزهایی بود که نفس را برای "او"‌میخواستم...
روزهایی بود که هوایش هواییم کرده بود و من مست از "او"...مست برای "او"...
ومن روز شمار محرمم را گم کرده بودم...
و من "او" نداشتم...
       و من "او" نداشتم.........................
و هر وقت "او"‌نداشتم بی شک "من" هم نبود و همین بود که من مدتی نبودم...
که من مدتی نابود بودم...
چون "او"‌بود "من" بود...چون حسیـــــــــــن همه ی من بود و من همه نداشتم و حسیـــــــــــن هستم بود و من هست نداشتم،
و همین ها بود که من خودم را نداشتم...و در تاریکی خالی از حضور "او" میپیچیدم و میسوختم و فریاد من گوش سکوت را کر کرده بود و اشکهایم طعنه به فرات میزد....
من در تاریکی ام کربلا را نمیدیدم و هر وقت کربلا را ندیدم گم شدم...
چون کربلا برایم شاهراه بود...
باز هم او مرا پیدا کرد...............
حسین باز هم مرا پیدا کرد...
روز های بدون "او" سنگین میگذشت و من حیران بودم از این همه سنگینی که قلبم تاب آن نداشت و علت برایم گم شده بود...
و من دانستم که تشنه ی اویم...چون تشنه ی خود هستم...چون "او" هست که "من" هستم...
چون بخاطر اوست که من هستم....مستم....مست...مست........ 

 


91/1/16
3:38 عصر

صدایت میکنم آقا...

بدست شبخیز در دسته

صدایت میکنم آقا...

همین جایم...خودم...تنها...

از این پایین به آن بالا...صدایم می رسد آقا...؟!

نگاهم در زمین گیر است...خودم هم خوب میدانم...

بســـــــی دیر است...

بســــــی دیر است برای پر زدن اما؛

امیدم را نگیر آقا...

از این سقف گناهانم دعا بالا نمی آید...

دعا آنجا نمی آید...

دعایم را ببر بالا...شفاعت کن مرا آقـــــــــــا...

شما را میدهم سوگند...

به حق مادرت زهرا...نگاهت را نگیر آقا...

نگاهت را نگیر آقا...

نگیر آقا....

...


90/11/10
1:41 عصر

با کسب اجازه از شهدا...جدایی نادر از سیمین...

بدست شبخیز در دسته

این روز ها عده ای سرمست اند از جایزه ای که حکم خروس قندی را برایمان دارد...!

جایزه ای برای فیلمی ایرانی...!فیلم پرافتخار! جدایی نادر از سیمین!

عجب افتخار بی نظیری!!!خودمانیم افتخار ما ایرانیها چه چیزهایی شده است...!

قبل از دیدن این فیلم پرافتخار! جایزه هایی که کرور کرور نثار یک فیلم "ایرانی" و یک کارگردان "ایرانی" میکردند جای بسی تعجب داشت!

جایزه هایی که توسط ستاره های بزرگ! هالیوودی و خواننده های باز هم خیلی بزرگ! "آمریکایی" تقدیم این افتخار گرانمایه کشور میشد...!

"هالیوود"!...جالب تر شد!هالیوودی که 70درصد آن صهیونیست هستند چطور شده است به یک فیلم ایرانی جایزه میدهد؟!

تا جایی که تاکید میکنم این فیلم ایرانی تا اسکار! هم پیش می رود...!دلیل تاکیدم بر ایرانی بودن فیلم واضح است...

آمریکایی که چشم دیدن پیشرفت ایران و ایرانی را در هیچ عرصه ای ندارد و هر زمان که در عرصه ای به جایی می رسیم از سیاست تخریب استفاده می کند حالا همین آمریکا،همین هالیوودی که مستقیما زیر نظر دولت آمریکا اداره می شود؛

بیاید واقعا به خاطر جنبه های "هنری" فیلمی ایرانی به ما جایزه بدهد و تشویقمان کند و ذوقمان را بکند؟!!!!

و کارگردان فیلم را  آنقدر ذوق زده شود که هویتش را از یاد ببرد و دست ستاره زن هالیوودی را بفشارد!!

بعد از دیدن فیلم وقوع کاسه ای برایم مسجل شد!هیچ ویژگی خاص و برازنده ای در فیلم مشاهده نشد!

رفته رفته با گذشت فیلم بیشتر دلیل جایزه گرفتنش روشن می شد...

روشن است برای مقبول واقع شدن در برابر دشمن باید خیلی چیز ها را زیر پا گذاشت...

البته علت جایزه گرفتن فیلم را در همان سکانس اول می توان جستجو کرد.

جایی که نادر و سیمین روی صندلی دادگاه نشسته اند و سیمین تقاضای طلاق می کند.وقتی قاضی دلیل طلاق را میپرسد سیمین پاسخ می دهد چون شوهرش حاضر به همراهی او در مهاجرت به خارج از کشور نیست.

قاضی باز می پرسد دلیل مهاجرتش از ایران چیست و سیمین آن جمله ی جایزه بر! را میگوید که نمیخواهم فرزندم در این شرایط بزرگ شود!

قاضی میپرسد کدام شرایط و سیمین میگوید "همین شرایط..."!

و همه ی بدبختی ها از همین طلاق گرفتن شروع میشود...نکته ی جالب توجه دیگر فیلم چادری بودن نقش خدمتکار است!

البته این نقد به همه فیلم هاست،چرا همیشه باید نقش های فقیر و بدبخت و بی نوا را با چادر و افراد پولدار و با کلاس و تحصیل کرده را با موهایی رنگ کرده و بد حجاب نشان دهیم؟؟؟؟

بگذریم،هر چه هم سعی کردیم یک ویژگی هنری پیدا کنیم نشد که نشد!نه فیلمبرداری خاصی!،نه آهنگ سازی خاصی...نه جلوه های ویژه ای...

هر چه هم با فیلم های خارجی مقایسه کردیم باز هم بیشتر به بن بست خوردیم!

از حق نگذریم فیلم های آنها کجا و...

از موسیقی و نحوه فیلمبرداری گرفته تا جلوه های ویژه و بازی فوق العاده شان همه و همه عالیست!حتی قرار گرفتن همچین فیلمی در کنارشان شگفت آفرین بود!!!

به ناچار به وجود کاسه که نه؛به وجود لگن بزرگی زیر نیم کاسه بیش از پیش یقین آوردیم!!

این فیلم جایزه را گرفت چون به مذاق غربی ها خوش آمد...چون آنها منتظر این تصویر مشوش و مغشوش از ایران بودند...

چون آنها حامی حرفهای پشت پرده این فیلم و کارگردانش هستند...

چون امثال این فیلم ها به آنها  امیدواری کاذب می دهد برای تسخیر فرهنگ ایرانی اسلامی مردم ما...

چون...

...

و حالا عده ای میروند و می آیند و ذوق خروس قندیشان را میکنند و بر ما هم خرده میگیرند که چرا شما ذوق بی هویتی ما را نمیکنید؟!

چرا برای انجام کار حرامش(فشردن دست نامحرم)برایش هورا نمیکشید؟!!!

چرا وقتی از جنبش سبز به بزرگی! یاد میکند و میگوید  جنبش سبز! آنقدر بزرگ است که در فیلم های سطحی مثل فیلم من قابل نمایش نیست به فیلمش نقد سیاسی می زنید؟!

هموطن من؛به هوش باش...اینها همه بازیست...اینها از پیش تعیین شده است...

پشت پرده ی همه این جایزه ها و سوت و کف ها ریشخند عقاید ماست...

عقاید یک ایرانی مسلمان...

راستی؛افتخار واقعا این است؟؟؟؟؟؟؟!!


90/11/3
2:32 عصر

یک راه...شصت قدم...

بدست شبخیز در دسته

به اول راه نگاه میکنم...به قدمهای اول،حسو حالمو یادم میارم...زنجیرای گردنمو...

بغضای خفه شده تو گلومو...خستگیمو...

نفس تنگیمو...دلتنگیمو...

ده قدم میام جلوتر...بازم خسته ام ولی نه مثل اول...زنجیرا یکم باز شده ولی نه کامل،

نفس گرفتم زیاد...ولی بازم دلتنگم...

بازم بغض تو گلومه...

بقیه راهو میرم...قدم به قدم خستگیم کم میشه...نفس میگیرم...نفس میکشم...

قدم به قدم حالم رو به بهبودی میره...

زنجیرای گردنم باز میشه...

ولی بازم دلتنگم...

بازم بغض اذیتم میکنه...

چهل قدمی اول راه که میرسم،با اولا قابل مقایسه نیستم...حسو حالم عوض شده...

تقریبا زنجیری به گردنم نیست...

نفس تازه و پاک ریه هامو پر کرده...دیگه خسته نیستم...

اما؛دلتنگی خیلی اذیتم میکنه...بغض هنوز تو گلومه...

از وسطای راهه که نگران تموم شدنشم...

نگران یکسال تشنه بودنش...

...

حالا آخر راهه...آخر یک راه شصت قدمی...حالا دیگه به اندازه یکسال از محرم و صفرت نفس گرفتم ارباب....

به اندازه یکسال از روضه هات جون گرفتم اربــــــــــــــــــــــــــــــــــــاب...

ولی دلتنگیم نسبت به اول راه شصت برابر شده...

و...بغض...هنوز...

...

حالا مبهوت این همه عشقم...حیران این سیاهیایی که داره جمع میشه...

دارم فکر میکنم چقدر سخته از فردا در به در شدن واسه روضه ارباب...

در به در شدن واسه یه روضه حضرت ابوالفضل...

در به در شدن واسه...

...

سخته ولی...شصت روز نفس گیری با روضه هاش تموم شد...

...سخته ولی...باید بگم:

خداحافظ آی سیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاهیا...آخ...

یا حسیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــن...

........

...

 


   1   2      >