وارد خانه تان شدیم.من و سه نفر دیگر.ما چهار نفری که خودمان را گم کرده بودیم و آمدیم تا تو ما را پیدا کنی.
مادر پیرت چه مهربان بوسیدمان.دسته گل را به دستش دادیم.لبخندش زیبا بود و...محزون....
از همان اول احساس راحتی کردیم.کمی که نشستیم خواهرت نیز از راه رسید.خودت هم که در کنار برادر شهیدت آن بالا نشسته بودی و مارا نظاره میکردی.
مادرت برایمان از عشق بازی هایت فراوان گفت...از دلبری هایت،از اینکه بدون چون و چرا "او" را اطاعت میکردی...
و آنقدر دلبری کردی و کردی و کردی که آخر کار خودش برایت دعوتنامه فرستاد و خریدارت شد.
تازه هفده ساله شده بودی که رهسپار کوی عشق گشتی.
اولین ترکش عشق در شانه ات خورده بود.میخواستی بمانی ولی نگذاشتند...
از سرزمین یار هجرتت دادند...حال خراب و خونریزی شدید و لرز عجیب بخاطر زخمت بماند؛مخفی کردنش از خانواده ات دیگر چه بود...!
میخواستی بزم عاشقیت تکمیل شود...؟!یا شاید میخواستی تنها باشی که هیچ کس را راه نمیدادی...
برگشتی خانه.حالا همه تعجب کرده بودندچرا نزدیکشان نمیروی! آخر از زخم شانه ات خبر نداشتند...
چه شد که این راز مگو را به خواهرت گفتی نمیدانم،فقط خواهرت برایمان گفت وقتی رازت را به مادرت گفته، با چشمانت؛همان چشمانی که خواهرت فداییشان بود،یک نگاه؛فقط یک نگاه به او انداخته بودی که آتش در نهادش شعله ور شده بود...
میگفت نگاهت دلگیر بوده...دلگیر بخاطر فاش شدن رازش...
من که نبودم چشمانت را ببینم ولی حدس میزنم نگاهت دلتنگ هم بوده...از وادی عشق جداشده بودی و شاید همین دلتنگیت بودکه نگذاشت طاقت بیاوری و دوباره بار سفر بستی...
میگفتند این زخم کاریست،در رگ اعصابت فرو رفته...میگفتند قابل درمان نیست...میگفتند نباید بروی...
ولی...رفتی...
حسابی دلت هوای یار کرده بود...
...
...
میگفتند آب منطقه را آلوده کرده اند...کسی را میخواستند که آب بیاورد...حالا "سقا" شده بودی...
حالا " آب آور" شده بودی...
گفتند نباید این آب ها را حمل کنی...زخم شانه ات کار دستت میدهد...ولی نمیشنیدی...دیگر مست مست شده بودی...
آب ها دستت بود...
برای آب های دستت نشانه ات گرفتند...
....
....
و به فاصله یک چشم بر هم زدن آب ها روی زمین افتاده بود و تیری در "سرت" خودنمایی میکرد...
السلام علیک یا ابوالفضل العباس....
"بر اساس زندگینامه شهید دانش آموز:علی حسنی"
*** چه میدانستی که قبل از شهادتت کنار اسمت "شهید" میگذاشتی...***