به اول راه نگاه میکنم...به قدمهای اول،حسو حالمو یادم میارم...زنجیرای گردنمو...
بغضای خفه شده تو گلومو...خستگیمو...
نفس تنگیمو...دلتنگیمو...
ده قدم میام جلوتر...بازم خسته ام ولی نه مثل اول...زنجیرا یکم باز شده ولی نه کامل،
نفس گرفتم زیاد...ولی بازم دلتنگم...
بازم بغض تو گلومه...
بقیه راهو میرم...قدم به قدم خستگیم کم میشه...نفس میگیرم...نفس میکشم...
قدم به قدم حالم رو به بهبودی میره...
زنجیرای گردنم باز میشه...
ولی بازم دلتنگم...
بازم بغض اذیتم میکنه...
چهل قدمی اول راه که میرسم،با اولا قابل مقایسه نیستم...حسو حالم عوض شده...
تقریبا زنجیری به گردنم نیست...
نفس تازه و پاک ریه هامو پر کرده...دیگه خسته نیستم...
اما؛دلتنگی خیلی اذیتم میکنه...بغض هنوز تو گلومه...
از وسطای راهه که نگران تموم شدنشم...
نگران یکسال تشنه بودنش...
...
حالا آخر راهه...آخر یک راه شصت قدمی...حالا دیگه به اندازه یکسال از محرم و صفرت نفس گرفتم ارباب....
به اندازه یکسال از روضه هات جون گرفتم اربــــــــــــــــــــــــــــــــــــاب...
ولی دلتنگیم نسبت به اول راه شصت برابر شده...
و...بغض...هنوز...
...
حالا مبهوت این همه عشقم...حیران این سیاهیایی که داره جمع میشه...
دارم فکر میکنم چقدر سخته از فردا در به در شدن واسه روضه ارباب...
در به در شدن واسه یه روضه حضرت ابوالفضل...
در به در شدن واسه...
...
سخته ولی...شصت روز نفس گیری با روضه هاش تموم شد...
...سخته ولی...باید بگم:
خداحافظ آی سیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاهیا...آخ...
یا حسیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــن...
........
...