به نام خدایی که ستار العیوبیش شرمنده ام میکند...!
باز هم شما دعوتم کردید....
فکرش را هم نمیکردم...خودتان خوب میدانید حتی تصورش برایم غیر ممکن بود...
دلم شکست...میدانستم دل شکسته همه جا خریدار دارد.
"ان الله فی قلوب المنکسره..."
باورم نمیشد...حس و حال زمانی که میخواستم به پابوسی ارباب بروم بار دیگر به سراغم آمده بود...شوق همراه با ناباوری...
هر چه نزدیک تر میشدم صدای قلبم واضح تر میشد...
نگاهی به پاهایم میکردم و نگاهی به عکس های شما؛میخواستم مطمئن شوم خودم هستم که با پاهای خودم به زیارتتان می آیم...
هر که میدید فکر میکرد بار اول است به اینجا می آیم...
راه را خوب بلد بودم...
محو تماشای عکس ها بودم که طبق معمول خود را بالای مزار رفیق همیشه ام دیدم...
روی سنگ را بی اراده خواندم:شهید "عباس رفیعی"...
درونم پر از آتش بود،درونم پر از غم بود؛پر از درد؛پر از بغض...
مثل همیشه خودم را روی سنگ انداختم و بعد از چند ساعت دیگر از هیچکدامشان خبری نبود...
به مناسبت سالگرد شهادت شهید دانش آموز:"عباس رفیعی".تاریخ پرواز:5/5/1365