قلم نمیخواست و قلبم هر چه بی تابی میکرد نمیشد...
روز های بدون نوشتن سنگین میگذرد...
روز های بدون نوشتن برای "او" سخت میگذرد...
روز هایی بود که حتی نفس از "او" میخواستم...
روزهایی بود که نفس را برای "او"میخواستم...
روزهایی بود که هوایش هواییم کرده بود و من مست از "او"...مست برای "او"...
ومن روز شمار محرمم را گم کرده بودم...
و من "او" نداشتم...
و من "او" نداشتم.........................
و هر وقت "او"نداشتم بی شک "من" هم نبود و همین بود که من مدتی نبودم...
که من مدتی نابود بودم...
چون "او"بود "من" بود...چون حسیـــــــــــن همه ی من بود و من همه نداشتم و حسیـــــــــــن هستم بود و من هست نداشتم،
و همین ها بود که من خودم را نداشتم...و در تاریکی خالی از حضور "او" میپیچیدم و میسوختم و فریاد من گوش سکوت را کر کرده بود و اشکهایم طعنه به فرات میزد....
من در تاریکی ام کربلا را نمیدیدم و هر وقت کربلا را ندیدم گم شدم...
چون کربلا برایم شاهراه بود...
باز هم او مرا پیدا کرد...............
حسین باز هم مرا پیدا کرد...
روز های بدون "او" سنگین میگذشت و من حیران بودم از این همه سنگینی که قلبم تاب آن نداشت و علت برایم گم شده بود...
و من دانستم که تشنه ی اویم...چون تشنه ی خود هستم...چون "او" هست که "من" هستم...
چون بخاطر اوست که من هستم....مستم....مست...مست........