من ماندم و او...
و اکنون در این کارزار منم و او و در مقابل...
پایم پیش نمیرود برای اذن...آخر من هم که بروم...او...تنها میماند...
تاب ندارم...نمیتوانم بعد از او بروم...
در این هیاهو...در این میدان خون...در این دود و گرد و غبار...چشمانش لحظه ای تمامم میکند...
و من در گیرم که چگونه بیشتر فدایش شوم...
مشک را روی دوش میبندم...
میروم سمت نگاهش...
نگاهم میکند و باز تمامم میکند...
و من درگیر که چگونه زودتر فدایش شوم...
آب را میبینم...
مشک را پر میکنم و حتی لحظه ای نمیگذرد نوشیدن از آن که بی او برایم زهر است...
حیوان برافروخته شده...آب را به سمتش میگیرم...
سرش را برمیگرداند...او را نگاه میکند...گویا او هم...
به تاخت میتازم...
ازاینجا به بعد همه چیز سریع میگذرد...
و من از دور چشمانش را تار میبینم...می آید سمتم و با نگاهش تمامم میکند...
و من...سرمستم از اینکه دارم فدایش میشوم...