سفارش تبلیغ
صبا ویژن

90/9/10
4:54 عصر

روز پنجم...

بدست شبخیز در دسته

عمویش را که بر زمین دید،دیگر طاقت نیاورد...

عبدالله کوچک پسر حسن(ع) را میگویم...تازه یازده سالش تمام شده بود...

صدای هاشمی اش آسمان را به لرزه می انداخت:"والله لا افارق عمی...!"

بخــــــــــــــــــــــــــــــــــدا عمویم را رها نمیکنم....

محرم نوشت:

*ارباب جان کمک کن تا همیشه وقف عزایت باشم...

*خیلی زیباست آنجاییکه کودک یازده ساله دست عمه را رها میکند و میدود به شوق پرواز...

*اللهم الرزقنا کربلا بحق عبدالله بن الحسن...

به امید ظهور...یا حسین.


90/9/10
4:32 عصر

روز چهارم...

بدست شبخیز در دسته

حالا نوبت زینب است که پیشکشی هایش را تقدیم برادر کند...

دو پسر زینب می روند تا فدایی دائیشان شوند...

محرم نوشت:

*ارباب فقط ازت کمک میخوام...توفیق کنیز خوب بودن میخوام...

*روز ها میگذره تا برسه به دهم...چقدر آماده ایم واسه عاشورا؟!!!

*دعای قنوت نماز ما:اللهم الرزقنا کربــــــــــــــــــــــــــــــــلا...کربــــــــــــــــــــــــــــــــــلا...

به امید ظهور...یا حسین.


90/9/8
2:53 عصر

روز سوم...

بدست شبخیز در دسته

دخترک شیرین زبانی روی پاهای عمه خوابیده...

آخ که اگر بداند دیگر بابایش را نمیبیند؛دیگر ثانیه ای چشم بر هم نمیگذارد...

الــــــــــــــــــــــــــــــــــــهی بحق الرقیه بنت الحسین عجل لولیک الفرج....

محرم نوشت:

*زیارت عاشورای امروز خیلی هوامونو داشتی...

*کمک کن بتونم کنیز خوبی باشم ارباب...

*........دعای قنوت ما:اللهم الرزقنا کربلا...کربـــــــــــــــــــــــــــلا

به امید ظهور...یا حسین.


90/9/7
5:16 عصر

روز دوم...

بدست شبخیز در دسته

آنچه که نباید بشود شد...

حالا حسیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــن(ع) مهمان کربلاست...

گفت ارباب که اینجاست همان وعده گه یار شفاخانه هر سینه غم بار بیایید و گشائید ز هر ناقه این قافله محمل که رسیدیم به منزل به لب تشنه ساحل همگی بار گشودند و به پا خیمه نمودند و شیران و بنی هاشمیان چند به چند حلقه زدند و همه پرده نشینان ز پس پرده فرود آمده و خیمه زدند و ز دل آه کشیدند تا که شد نوبت آن عمه سادات که عباس مباهات کنان کرد ستون ، قدم خویش رکابش به زمین پای نهاد از کرم آن مادر هر غصه و غم آمد و رو کرد سوی اهل حرم که ای وای از این خاک که خواهد شدش از اشک من غمناک چه نمناک

از این سوی چنین حالت خواهر و از آن سوی برادر ، ساربان را بعد الطاف فراوان ز ره لطف بفرمود که برخیز برو اجر تو مشکور ، برو دور تر از دور مبادا شنوی ناله من را که غریبانه طلب می کنم از مقتل خود یار و مدد کار برو راز تو مستور

رفت با با دامنی از هدیه سراسر که گرفته است ز سرور ولی اندر دل او ماند همان راز که گفت برو راز تو مستور ، همان وسوسه نفس ستمگر ،

رفت آسمان گشت سیه و شد شام غریبان ، دشت تاریک زمان سرخ زبان تلخ به هر گوشه تنی بود که صد مزرعه آلاله به بر داشت و نه سر داشت همه رفتند از این خاک ، از این خاک به افلاک ولی با بدن چاک و در آن گودی گودال فتاده است الف نه بدنی خم شده چون دال ، خدا بی کفن و غرقه در دشنه و شمشیر و سر نیزه و شمشیر ، کسی نیست کفن سازد و در خاک کند پیکر صد پاره او را ، ولی انگار کسی آمده امشب به برش تا مگرش دفن کند پیکر او ، پیکر دور از سر او ، اما ساربان است که اینگونه سرازیر شده در دل گودال نه با قصد کفن کردن و تدفین ، ببین آمده با نیت انگشتر او ، کاش می برد همان را ، فقط ای کاش ، ولی برد هم انگشتر و انگشت ، و انگار که او کشت برای صدمین بار به پیش نگه خواهر غم دیده برادر .

 

 

محرم نوشت:

*کمک کن بتونم کنیز خوبی باشم ارباب...همه ی امید من همین پرچم سیاهه...

*زیارت عاشورای امروز مظلومانه برگزار شد ولی......

*فریاد یا محمدا...حسین رسید به کربلا...

به امید ظهور...یا حسین.


90/9/6
5:24 عصر

روز اول...

بدست شبخیز در دسته

صدای زنگ قافله ای به گوش میرسد...صدایی در سکوت بلند بیابان طنین انداز است:

"یکی به حسین من بگوید بــــــــــرگرد...."

 

 

محرم نوشت:

*ارباب بازم مثل پارسال بساط هیئت رو علم کردم...خودت میدونی چه طعنه ها که نشنیدم....ولی بازم هستم تا آخرش به عشق خودت...

*شال مشکیم بهونه میگیره...روضه میخواد...

*کمک کن بتونم کنیز خوبی باشم...

به امید ظهور...یا حسین.


<      1   2   3      >